نگاهِ زمان
همه چیز خوب بود. او آمده بود. من نیز بودم. آسمان هم تابش وحشتانگیزش را روی سرم نواخته بود. من بودم. او رفته بود آبمیوه بگیرد. به رفتنش نگاه کردم. به خطِ نگاهش. به رد پایش. او آمد. از دور دیدم. من اما پر از دلهره بودم. یک چیزی این وسط نبود. او کنارم نشست. من فرصت این را برایش دادهام که کنارم بنشیند. آبمیوه برایم گرفته بود. منِ خجالتی باید آبمیوه میخوردم. نمیتوانستم. او نیز نتوانست. او نیز خجالتی بود. به ظاهر خجالتی. رو دار نبود اما خجالتی بود.
بدیِ من این است که حرکاتم را با دستانم، با ابروهایم، با چشمانم نشان میدهد. میخندم اما عصبی هستم. او آماده بود برای چه؟ برای چه من او را قبول کردم؟ این مرا عصبی میکرد. کنارم بود و من میخواستم فرار کنم. بعد از این همه آمده بود برای چه؟ کاش رد میکردم. نگاهم کرد و گفت:
_حرفی داری بزنی؟
میخواستم بگویم نه، اما او ناراحت میشد. حتا به ناراحتیاش فکر میکنم.
_خیلی هوا گرمه.
کاش سوال نپرسد. من دارم میمیرم.
_فکر میکنی برای چی اومدم؟
این سوال منم بود. نگاهش نکردم. کمی نزدیکتر شد. نتوانستم تکان بخورم. دستم دور بطری آبمیوه بود. دیده بودم که مردها، دستشان را دور لیوان فشار میدهند و میترکد. من اما از شکستن شیشه میترسیدم.
_نمیدونم.
نزدیکتر شد. نگاهم هنوز روی بطری بود.
_حق میدم نتونی نگام کنی. ولی من میخواستم برای یه بارم که شده تلاشمو بکنم. رفتم چون فکر نمیکردم تو هم منو میخوای یا نه.
من نمیگفتم. من نمیگفتم دوستش دارم. دستم را مشت کردم. من داشتم میمردم.
_من خیلی درگیری داشتم. نمیتونستم تو رو بیارم تو زندگیم. درسم، کارم؛ همهشون رو هوا بودن. من یه جای دیگه بودم تو یه کشور دیگه.
نمیتوانستم باور کنم. به خودم جرأت دادم و به دستانش نگاه کردم.
_منم اینور دنیا داشتم میمردم. نمیدونستن تو سرت چیه. منم درگیر بودم. منم داشتم بین موندن و رفتن جنگ میکردم ولی موندم. پای عشقی که نمیدونم کی اومد توی قلبم موندم.
صدایش را شنیدم. دیگر برایم جذابیت نداشت.
_نگام کن. خواهش میکنم.
سرم را بلند کردم. چشمانم تا لبهایش بالا آمد. به سختی، چشمانم را تا چشمانش بالا کشیدم. گیر کردم. در قلابِ چشمانش گیر کردم.
_باور کن برام سخت بود که تو رو وابسته خودم کنم. برای همین رفتم. گفتم بهم دل نبندی.
زیر لب گفت:
_ولی بستی.
لبم را گاز گرفتم. او میدانست و خودش را به نفهمی زده بود.
_یه بار ازم نپرسیدی که تو هم منو میخوای؟ تو هم میتونی تحمل کنی یه آدمی رو تحمل کنی که همه چیزش رو هوا بود؟ نپرسیدی و واسه خودت بریدی و دوختی.
نگاهش را ازم گرفت. من حالا جرأت پیدا کرده بودم و داشتم نگاهش میکردم. در همان حال بود که گفت:
_به خاطر خودت بود. رفتم به خاطر خودت. گفتم که وقتی تکلیفم مشخص شد…
وسط حرفش پریدم و گفت:
_واسه من تصمیم گرفتی و بعد میگی واسه خودت؟ خیلی بیانصافی.
از جایم بلند شدم. دستم را گرفت.
_اومدم که بمونم.
نگاهش نکردم. حضورش را کنارم احساس کردم. من حرفی برای گفتن نداشتم. زمان ایستاده بود و قاب گرفته بود ما را.
الهامحبیبی
داستانک




آخرین نظرات: