بیپروایی
شده تا حالا از همه چیز و همه کس دست بکشی و بروی در کنجِ دلت دنبال راهی بگردی؟ آنقدر بگردی و هیچ پیدا نکنی؟ طوری دلت بخواهد پرواز کنی و مشت گره کردهی دهانت را از روی لبانت برداری؟ گاهی اوقات وقتی دلت مغازهای میخواهد که هیچ در و پنجرهای ندارد. سقفی ندارد. ستونی ندارد اما نامش مغازه است. میخواهی دست دراز کنی و تمام خاک ریخته بر زمین را برداری اما حرفهای ناگفتهات نمیگذارد. نمیگذارد زندگی کنی. خسته میشوی از حرف نزدن. از دردِدل نکردن. گاهی دلت قدم زدن میخواهد و میخواهی از این مغازه فرار کنی. بروی بیرون و خیابانها را گز کنی. دلت بالهایی میخواهد برای پرواز اما انگار سقوط در پیش است. دلت میخواهد دست گذشته را بگیری و ببری اما نمیشود.
گاهی وقتها دلت میخواهد تمام ذهنت را خالی کنی. آنقدر خالی که فقط نورونهای مغزت بماند و اندکی خون. گاهی دلت میخواهد قفل دستانت، زنجیر پاهایت را، حرفهای ناگفتهی لبهایت را باز کنی و بگویی هر آنچه که ممکن است برای ذهن مخاطب بد باشد اما باید گفت. باید گفت این ریشهی دواندهی روی تن را. باید نواخت این حرفهای فرستاده شده در بطن قلبت را. این نگفتنها، جان میگیرد، سکته میکند این قلب از تمام نگفتنها. باید این شجاعت را پیدا کنی و بگویی.
گاهی ماننده بُریدن لبهی تیز یک تیغ است؛ میبُرد، میخروشد اما گاهی نیاز است. نیاز است بگویی وقتی احساس میکنی که هیچ چی برای گفتن نداری. وقتی احساس میکنی تمامن پر شدههایی از حرفها، وقتی خسته کناری کِز کردهای و حالا باید این شجاعت را به خرج دهی. شجاعتی که گاهی به زیان است. سخت است قبول کردنش. سخت است گفتنش اما باید گفت. باید رها کرد تمام گذشته را با بیپروایی تمام حرفها را گفت.
گاهی گفتنش، تند است تیز. تلخ است و مچالهکننده. حسیست که وقتی در تو زندگی میکند مثل درختی تنومند دور تنت میپیچد و تو را دربرمیگیرد. حسیست شبیه به نیش. میزند. درد میگیرد. حسیست که حدش وقتی از شجاعت بگذرد، به تلخی گرایش پیدا میکند. به گستاخیِ مادرها گفتن. به تندی نیش زبان گفتن. تمامن گردن خودت هست.
حسی که گاهی افراد دلشان میخواهد، بر دهانت مشت بکوبند! گاهی جدال پیش میآید. گاهی دلخوری. بیپروایی دو لبه دارد؛ یکی خودت را آزاد و راحت میکند یکی دیگری را آزرده. هر سمتی را بگیری، باز تیز است. باز میبُرد.
الهام حبیبی




آخرین نظرات: