ساعت ۲۲:۴۵ شب
تو نبودی. مزاحمی بود که نمیدانم چرا جواب نمیداد. هرچه صدا کردم، هیچ نگفت. خب کجا بودم؟ آهان. یاد تو در ذهنم بود. راستی نمیخواهی حالم را بپرسی؟ میدانم تو رویِ پرسیدن نداری؛ خودم میگویم. من خوبم. روزها تا عصر سرکار میروم و خودم را سرگرم میکنم. نگفته بودم هُما، من مدتیست که سرکار میروم. خوب است. سرم گرم میشود تا عصر. ولی شبها که خلوت میشوم، تو بیشتر در ذهنم حضور مییابی. فکر کنم امشب از آن شبهاییست که باید تا صبح با تو صحبت کنم و خواب به چشمانم نمیآيد. من حتا به شبهای بدون تو هم حسادت میکنم.
تشنهام شد. مثل هر شبی که خوابم نمیبرد و تو برایم آب میآوری. اما حالا سه روز و دو ساعت و چهل و پنج دقیقه است که تو رفتی. تمام زمانها برایم خواب دیدهاند و میخواهند تو را از ذهنم فراموش کنم. من حتا به این زمان هم حسادت میکنم.
اگر دلیل این تاخیر چند ساعته را بپرسی، میگویم که شام خوردم و حواسم را پرتِ آسمان کردم. ولی هر چه به بامداد نزدیک میشوم، بیشتر تو در ذهنم سُر میخوری. این سُر خوردن گفتنها را فراز گفته بود. خودم یاد گرفتم. دوستش داشتم. از فراز چه خبر؟ حالش خوب است؟ من حتا به فرزاد هم حسادت میکنم.
ادامه دارد…



آخرین نظرات: