من و هُمای فراموش شده‌ام

ساعت 20:06 شب

من وقتی فهمیدم که تو را دارم، که به نداشتنت فکر می‌کردم. نمی‌دانم کِی بود و چه وقت ولی ساعت ۸ شب، یکشنبه شب بود. تو یادت هست، هُما؟ یادت هست که شب‌ها گیسوهایم را می‌بافتی تا فردا به هم ریخته نشود؟ حالا اما حوصله‌ی هیچ کاری را ندارم. تو که نباشی، حوصله‌ هم از من خسته می‌شود. حالا همه چیز روی تو زوم شده است. روی تویی که دیگر ندارم. حالا صدای خودم در سرم می‌کنم ولی جوابی برایش نمی‌شنوم. یادم رفته است که تو را دیگر ندارم. بگذریم. از آن زمان‌ها بگذریم.

از خودت بگو. چه می‌کنی؟ هنوز وقتی عصبی می‌شوی، پشت دست راستت را می‌خارانی؟ هنوز وقتی صبح‌ها دیر از خواب بلند می‌شوی، کسل و آشفته می‌شوی؟ از خودت بگو که چی می‌کنی؟ تو هم مثل من از زمین و زمان شاکی هستی یا فقط من هستم؟ بگذار به حال تو حسادت کنم. بگذار به نداشتنت حسادت کنم. بگذار به گذشته، حسادت کنم. یادم رفته است که حالا فقط من در این‌جا هستم.

این‌جا که شب است، ساعت ۸ و ۶ دقیقه‌. فکر کنم، سه روز و ۶ دقیقه از رفتنت گذشته است. من نشستم و دارم نامه‌ای برای تو می‌نویسم. هر بار که به اسمت می‌رسم، دستم می‌لرزد و کاغذ زیر دستم تا می‌خورد. به تو که فکر می‌کنم، زمان می‌ایستد و شب سپری نمی‌شود. بگذار به نام تو روی کاغذ هم حسادت کنم. حتا این برگه هم نام تو را دارد اما من نه.

هر بار که به تو که فکر می‌کنم، پشت دستم می‌خارد و صبح‌ها دیر از خواب بلند می‌شوم. از دیشب تا حالا، نتوانستم به نداشتنت فکر نکنم. از دیشب تا حالا، همه چیز روی دور کُند است و من نمی‌دانم کِی روز شد. بگذار به شب‌ها، حسادت کنم.

صبر کن. زنگ در را می‌زنند. نکند هوسِ آمدن کرده باشی؟

ادامه دارد…

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط